کدری ِ دریا آن چنان که شایسته است ، نمینماید قطرههای خون ِ تنی را که به دریا سپرده بودم تا گواه ِ شهادتام رنگ ِ دریا را بپذیرد، چرا که من هم یکی از همین موجهای پسانداختهی توام آب ، که در حافظهی شن ، نام ِ خودم را نوشتم و با تن ِ دیگرم / مرگ / بوسه یا خاب ، از یادش بردهام . برای همین به خاطر نمیآورم اسمام چیست . اسمام یحیی نیست ، ابراهیم نیست ، رمضان نیست ، من نمیدانم که اسمام چیست و برای همین روی پلاکام ننوشتهام که اسمام چیست ، چرا که در یکی از خابهام ، تو ، مرا به نام ِ کوچکام هجا کردی و حالا تنهای مثلهام ، در هر شکل حضوری از مرگ دارند و آن ها را هجی می کنند. تعداد دیوانگان را ، تعداد دانههای عدس ِ عدسپلو را و تعداد کشتهشدگان را . من تمام آن ها را می شمارم ، می دانم که در اینجا شصت و
چهار دیوانهی احتمالی وجود دارد ، در یک بشقاب عدس پلو ، اگر آشپز بداند که برای من می کشد ، بالغ بر صد و هفده عدس وجود دارد ، اما تعداد کشتهشدگان را نمی دانم . همانطور که نمیدانم چند کاشی در مستراح اینجا وجود دارد ، چون تا هروقت که میآیم تا شمردنام را کامل کنم ، ریدنام تمام می شود و عدسهایی که هضم نشده اند از مقعدام بیرون میریزند و من آن ها می شمارم که تعدادشان می شود ، چهل و سه تا ، اما هنوز نمی دانم چند نفرکشته شدهاند،چرا که نمی دانم چند نفر به دنیا آمدهاند و آیا کشته شدن یعنی از دنیا رفتن ؟ من میتوانم دیوانگیام را با منطق توضیح بدهم ، میتوانم قانعتان کنم که دیوانه ام ، چون که زوایای چهارچوب اتاق از چشمام دور می شوند ، یا من از آن ها و این قطعی نیست ، اما رنگ سبزی که در بالای اتاق میبینم، میتواند شفق قطبی باشد ، اما شفق قطبی نیست . اینجا میانهی دری نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت: 19:40